ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان نگاه مبهم تو

از صبح که بلند شده بودم استرس تمام وجودم رو گرفته بود...نمیدونم چرا..ولی هول بودم...هر چی هم تلفن ملیکا رو میگرفتم ..جواب نمیداد...منم مثه مرغ سر کنده توی اتاقم این ور و اون ور میرفتم...
زنگ خونه که زده شد....صبر منم سر اومد....با بیشترین سرعتی که میتونستم از اتاق زدم بیرون...و دو تا دو تا پله هارو اومدم پایین....پله ی آخر که نزدیک بود بیوفتم که مادرم با تعجب گفت:
_دختر چه خبرته ؟ بعد خنده ای کرد و گفت :بذار خبر دانشگاه رفتنت رو بیارن بعد کله پا شو...
بدون این که جوابی بدم به طرف در دویدم .... وقتی که در رو باز کردم ...علاوه بر پدرم ..,پدر ومادر ملیکا هم دیدم...که یه جعبه ی شیرینی هم دستشون بود...
از شیرینی که دستشون بود ...جواب استرس های صبحم داده شد...به مادر ملیکا که از پله ها داشت میاومد بالا لبخند زدم که با لبخند جوابم رو داد و با یه چشمک گفت :
_احوال خانوم دانشجو ؟!
از خبر خوشی که بهم داده بود پریدم بغلش و گفتم :
_از این بهتر نمیشه..
به پدرم و پدر ملی سلام کردم و و از هر دوشون به خاطر..تبریک هایی که گفته بودن تشکر کردم...بعد برگشتم طرف مادر ملیکا که در حال گفت و گو با مادرم بود و گفتم :
_خاله ملیکا از ذوقش غش کرده بردینش بیمارستان؟؟
مادر ملیکا که خانوم خیلی خوش اخلاق "مثه مامانم" و شوخی بود ...خندید و گفت :
_غش که کرده فقط تو بیمارستان خونه خودمون....
به ساعت نگاه کردم ...حدودا 12 بودگفتم :
واقعا ؟! تــا حالا؟
با تاسف سرش رو تکون داد و در حالی که تو پذیرایی پیش مادرم می نشست گفت :
_دل نمیکنه که....
یه ذره با ناراحتی نگاش کردم و گفتم :
_خوش به حالش.....
پدر ملیکا در حالی که با پدرم داشتند می نشستن پشت میز شطرنج خطاب به پدرم گفت :
_خوش به حال ما ...آینده امون اینان...
"و همه گی با هم خندیدیم"
برگشتم سمتشون و گفتم:
_ حالا این خانوم مهندس قصد بیدار شدن نداره؟
مادر ملیکا گفت :
_برو ببین میتونی بیدارش کنی؟
پدر ملیکا اضافه کرد : دخترم در پشتی بازه ...از اونجا برو...
مادرم هم اضافه کرد : بهشون بگو بیان اینجا , ناهار امروز مهمون ما هستن..
سریع یه چیزی پوشیدم و از خونه اومدم بیرون...از در پشتی خونه ملیکایینا که رو به روی خونه ی ما بود ...وارد حیاط خونه شدم...سریع حیاط رو طی کردم و در خونه رو باز کردم....
خونه شون تقریبا مثه خونه ی ما بود ... ولی خیلی ساکت ...من که از ساکت بودن تو یه همچین خونه ی بزرگی میترسم سریع پله ها رو دویدم بالا ...داشتم پله ها رو میدوییدم و اصلا حواسم به جلوم نبود ...پله ها که تموم شد ...به سمت راه روی اتاق خواب ها دویدم... اول راهرو بودم که محکم به یه چیزی خوردم... بیشتر از این که دردم بیاد ترسیده بودم...برگشتم دیدم رامتینه ..که با دهن باز داره نگام میکنه...
عسل_وااااای ترسیدم رامتین.....بعد یاد دستم افتادم... دستم و گرفتم و گفتم : آخخخخخ...
"بیشتر از این که دردم اومده باشه فیلمم بود .... میخواستم اذیتش کنم "
رامتین هم که منتظر چیزی بود تا هول کنه گفت :
رامتین : وای عسلی چی شد؟
خندیدنم همه چی رو لو داد ...دستم رو به سمتش گرفتم و با خنده ای که نفس رو گرفته بود گفتم :
عسل _ دیه لطفا ..!!
رامتین هم که داشت میخندید گفت _ بدون اجازه که اومدی تو دیه هم میخوای...
اخمی ساختگی کردم و گفتم ...:
عسل _ اجازه داشتم ...مامانت اجازه داده بود...
و بعد در حالی که خودم رو به ناراحتی زدم به سمت اتاق ملیکا رفتم , هنوز یه قدم دور نشده بودم که سریع رامتین دستم رو گرفت و گفت :
رامتین _ چی شد عسلی ؟!!! ناراحت شدی؟
جوابش رو ندادم دوباره باا لحن آروم تری گفت :
رامتین : ببخشید عسلی به خدا داشتم شوخی میکردم ...
"رامتین آدم مغروری نبود ...ولی به ندرت پیش می اومد که از کسی عذر خواهی کنه ...ملیکا که همیشه بهم میگفت تو استثایی ...نمیدونم چرا .."
خوشبختانه مو هام ریخته بود جلوی صورتم و خنده هام رو نمیدید...با همون لحن ناراحت گفتم :
_ولم کن رامتین ...راستی برو خونه ما ... امروز ناهار خونه مایید...
"دستم رو محکم تر فشار داد و گفت : "
رامتین _ عسل ....چرا ناراحت شدی؟
"و بعد با تعجب پرسید "
چرا خونه شما ؟ چه خبره ؟!
دیگه خنده هامو نمیتونستم پنهان کنم ... برگشتم طرفش و گفتم
_شوخی بود دیوووونه.... چرا خونه مــا؟! اووووم صبر کن فکر کنم....
یه چند لحظه همینطوری الکی وایساده بودم نگاش میکردم ... که گفت :
رامتین _ فکر کردی....؟!
عسل _ :نه هنوز ..!!" بعد گفتم "واقعا به خاطر چی؟"
رامتین بازم شروع کرد به خندیدن و گفت
رامتین _ عسل نمیخوای بگی من برم..
ایییشی کردم و به طرف اتاق ملیکا راه افتادم ... و گفتم :
عسل _ ببخشید حضرت آقای دکتر که وقتتون رو گرفتم و از درس خوندن افتادین ...
"بعد وایسادم و برگشتم طرفش دست به سینه به در اتاقش تکه داده بود و نگاهم میکرد :
دوباره حرفم رو ادامه دادم و گفتم :
خونه ما دعوتین ...چوووون ...اووووم فکر کنم عسل خانوم ...و ...ببخشید اشتباه شد .. خانوم های مهندس عسل و ملیکا از شما خواستن که امروز رو وقتتون رو بذارید و با اونا غذا بخورید...
در حالی از شدت تعجب دهنش باز مونده بود گفت :
رامتین _ دروغ میگگگگگگگگگگگگگگیییییییی!! !
دیگه به ذوق کردناش نگاه نکردم ....در اتاق ملیکا رو باز کردم و رفتم تو....
به طرف تختش نگاه کردم بالش رو گذاشته بود روی سرش که آفتابی که افتاده بود تو اتاق نیوفته تو صورتش...
رفتم کنارش و روی تختش نشستم... ملافه ای که روش بود رو زدم کنار و دوبار زدم بهش و گفتم .:
_ملی بلند شو ..خبر خوش دارم...
ملیکا _ ..!!
عسل _ ملیکا ...همینطوری تکونش میدادم و اسمش رو صدا میزدم .... که بالاخره گفت :
ملیکا _هههههههههههههووووومم؟!!!
عسل _ملی خستم کردی ....بلند شو
به زور نشوندمش روی تخت که گفت :
ملیکا _ چیه عسل؟
عسل_ساعت 12:30میباشد ...قصد بیدار شدن نداری؟
ملیکا_بابا دیشب نتونستم بخوابم ....چیه؟
عسل _ یه خبر خوب
ملیکا _ خب چیه ؟
با بلند ترین صدایی که در خودم سراغ داشتم گفتم :
عسل _ تو یه دانشگاه قبووووووول شدیممممممم...
ملیکا که خواب تازه از سرش پریده بود و چشماش تا جایی که میشد باز شده بود گفت :
ملیکا _نه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ..!!
عسل_آآآآآره ...
ملیکا _وای داری دروغ میگی...
"به زور از روی تخت بلندش کردم و با همون گنگی که داشت بردمش به خونه خودمون تا یکی برایش که کاملا تو شوک بود توضیح بده"

بعد از ناهار روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف اتاقم چشم دوخته بودم..

خیلی خوشحال بودم..., خیلی ....واقعا غیر قابل توصیف بود....به ملیکا چشم دوختم که روی صندلی اتاقم دراز کشیده بود و داشت با کوشیش ور میرفت ...به سمتش برگشتم و به مچم تکیه دادم و گفتم :

عسل _ ملی

ملیکا _ بله؟!

عسل _ خوشحالم

ملیکا_ من هنوزم باورم نمیشه ...

خندیدم و بعد کمی فکر گفتم :

عسل _ مل.....ایکا ...

"یه ذره لبم رو جمع کردم., نمیدونستم چطوری حرفم رو بهش بزنم که ملیکا گفت : "

ملیکا _ چیه عسلی؟؟؟ چی میخوای بگی... و بعد از یه مکث گفت : داشتیم؟ داری چیزی رو ازم پنهون میکنی؟!

در حالتی داشتم لبم رو گاز میگرفتم گفتم :

پنهونی نیس ملی....همون قضیه است ...از صبح که فهمیدم تو یه دانشگاه قبول شدیم باز اومده تو فکرم...

ملیکا_ کی؟

به پارکت های اتاقم چشم دوخته بودم ..واقعا نمیدونم چرا حتی روم نمیشد اسمش رو بیارم ..بعد چند لحظه کلنجار رفتن با خودم....زیر لبی گفتم :

عسل _ نیــما

ملیکا که تا اون لحظه به من چشم دوخته بود ...با یه لبخند دوباره به صفحه ی گوشیش چشم دوخت و گفت :

ملیکا_ ای کلک .....!

نذاشتم حرفش رو ادامه بده کوسن روی تختم رو برداشتم و به سمتش گرفتم .....که سریع گفت :

ملیکا _ غلط کردم بابا...

ملیکا موضوع رو میدونست ...یعنی موضوعی نبود که ..ولی همون اتفاق هایی که تو شمال بود رو براش گفته بودم ...همون موقع ..دیگه هم بهش فکر نکرده بودم....

تا امروز ....که از صبح , فکر منو به خودش مشغول کرده بود ....

دوباره چشمم رو از روی زمین بلند کردم و به ملیکا نگاه کردم که با یه لبخند مرموزی داشت می اومد سمت من ...

یه گوشه تختم نشت و با شیطنت نگاه ام کرد ...و به سمت گوشیش نگاه کرد...

من که از طرز نگاهش وحشت کرده بودم بلند شدم و نشستم و گفتم

عسل_ چه فکری تو سرته؟؟؟!

ملیکا_صبر کن میفهمی ...

"گوشیش رو زد روی اسپیکر و نزدیک دهنش گرفت من که واقعا از حرکاتش گیج شده بودم آروم گفتم :

عسل _ کجا رو داری میگیری؟

ملیکا _ صبر داشته باش بابا چهار ماهه که دنیا نیومدی!!!

بعد چند تا بوق اشکان گوشی رو برداشت و گفت :

اشکان _ جنتلمن مورد نظر فعلا در دسترس نیست ...لطفا بعدا تماس بگیرید....

هر دو مون خندیدیم که ملیکا گفت :

ملیکا _ ما هم زنگ زده بودیم بگیم خانوم های مهندس دیگه وقت صحبت کردن با شما رو ندارن ....

اشکان چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت ..:

اشکان _ الان که فکر میکنم میبینم تا هست , وقته برای دوستانم , آروم گفت :

قبول نشدین ؟

نذاشت حرفی بزنیم که دوباره سریع با یه حالت دلسوزانه گفت :

آخی بابا من چند بار بگم ...؟دانشگاه فقط ماله آدم های زرنگ و عاقل مملکته آخه شماهارو چه به دانشگاه ؟

"بعد با صدای نسبتا بلندی گفت : "

اشکان _ حالا اشکالی نداره امسال نشد سال دیگه

ملیکا خنده ی بلندی کرد و گفت :

ملیکا _ کی پیشته اشکان ؟

اشکان که کم نیاورده بود حرفش رو ادامه داد و گفت :

اشکان _ آره سیاوشم اینجاست سلام میرسونه ...ایناهاش همین الان با همه ی خنگیش گفت ...اشکال نداره اگه قبول نشدن...

من که از خنده نفس کم آورده بودم گفتم :

عسل _ باورت نمیشه اشکان ؟

اشکان_ ای بابا عسل تو ام؟بابا اشکالی نداره...بیاید درباره ی یه چیز دیگه حرف بزنیم که دیگه به این موضوع ناراحت کننده فکر نکنید...

دوباره من گفتم :

عسل _ اشکان اگه باورت نمیشه از سیاوش بپرس...

ملیکا هم حرفم رو ادامه داد و با خنده گفت :

ملیکا _ اشکان از این به بعد کمتر تو خیارشورا بخواب زیادی نمک شدی..!!!

اشکان برگشت طرف سیاوش و گفت :

اشکان _سیاوش چیکارشون کنیم این دو تا رو؟!توهمی شدن....

صدای سیاوش که از اون طرف می اومد گفت :

سیاوش _ چرا؟

اشکان _ میگن دانشگاه ما قبول شدن ....

سیاوش : خب قبول شدن ..!

اشکان آروم گفت : خوبه دل گرمی بده ...!!

"بعد نیم ساعت با کلی خنده و شوخی بهش فهموندیم که حرف ما راست بوده تا بالاخره باورش شد ..."

اشکان یه ذره فکر کرد وگفت :

اشکان _ واقعا شما دوتا شاهکارید ها..!

عسل _ چطور؟

اشکان _ رشته تجربی خوندین ...ریاضی امتحان میدین مهندسی هم قبول میشید.. والا به خدا شاهکاره ...

قر و فری به گردنم دادم و گفتم :

عسل _ ما اینیم دیگه همکلاسی...

ملیکا حرف منو ادامه داد و گفت :

اشکان گوشیت رو اسپیکر که نیس؟

اشکان گفت : چی میخواید بگید ....ه ه ه ه ه ه ه هــَو ..درباره ی سیاوش؟بگید بگید نمیشنوه ...

ملیکا باز گفت :

دو دقیقه میخوام بات جدی باشم ...خواهش ...یه سواله...

اشکان _سوال؟ فهمیدددددددم ..برای سیاوش خواستگار اومده ؟! شما دو تا ؟ الان اومدین تحقیق؟ خانوم محترم لطفا با وکیلم صحبت کنید؟

سریع پریدم وسط حرفش و گفتم ...

عسل _ آخرش ربطی نبود ...

اشکان _ آهان , آهان ..... ببخشید منظورم این بود که پشت تلفن نمیتونم جواب بدم...

ملیکا که حرسش گرفته بود گفت :

ملیکا _ اشکان به خدا قطع میکنم ها..

اشکان _ باشه بابا سوالتون رو بپرسید .....پشت تلفن جواب میدم ...اَه ه ه ....

عسل _ آه آخرت چی بود ؟

اشکان _ بابا اصول خواستگاری رو رعایت نمیکنید دیگه ...

من که دیگه مرده بودم از خنده ...ملیکا که از خنده قرمز شده بود گفت :

ملیکا _ تا 3 میشمرم ..اگه جدی نشدی قطع میکنم ....

اشکان با خنده گفت :

اشکان _ بفرمایید سوالتون رو بپرسید ....

ملیکا گفت :

ملیکا _ میخواستم بدونم تو کلاسی که ما هستیم کسی دیگه ای هست که من و عسل رو بشناسه؟

اشکان با یه مکث گفت :

معماری دانشگاه ما ....اووووم ...فقط من و نیما هستیم فکر کنم

نمیدونم چرا با آوردن اسمش ....یه لبخند اومد گوشه لبم...یه شوق خاصی تو دلم بود ...بدون این که دلم بخواد خوشحال بودم که اون هم تو کلاسمونه ...صدای اشکان رو شنیدم که گفت :

اشکان _ چطور ؟!

ملیکا _ هیچچچچییی , همینطوری پرسیدم ...

"و بعد چند دقیقه صحبت کردن و کلی خندیدن از اشکان خداحافظی کردیم "

وقتی که قطع کردیم چند لحظه سکوت بود ...که من با مـِن مــِن اون رو شکستم و گفتم :

عسل _ ممنون ملی ....

ملیکا هم با یه چشمک گفت :

ملیکا : قابل گلمون رو نداشت

"دوباره سکوت اتاق رو گرفت ... این سری وبره ی موبایل من بود که اون رو شکست ...به صفحه اش نگاه کردم ...اشکان بود ...."

اشکان : جلوی خودش بود نتونستم بگم ....اگه دنبال یه پسر خوب میگردین ...برین سراغ یکی دیگه .....این پسری که من میشناسم....اهل زندگی نیست .... بیکاره ...از صبح تا شب خونه است ..مدرکشم سیکله ...اگه بتون گفته (ای تی ) میخونه دروغ گفته بابا ...رنگ دانشگاه رو به خودش ندیده....حالا جهت تحقیق اومدین خدمتتون عرض میکنم ....".

"از خنده دیگه نفسی برای من و ملیکا نمونده بود ...... که اینطوری جوابش رو دادم "

عسل _ آقا ما تو انتخابمون اشتباه نکردیم ....اقا سیاوش امتحانش رو پس داده ...

اشکان _ چه غلطا...


ملیکا در حالی که روی تخت دراز میکشید گفت :

ملیکا _ عسل حس کردی؟

با فکر گفتم :

عسل _ چی رو؟

ملیکا _ سیاوش .....

"و بعد از چند لحظه فکر اضافه کرد : "

چرا برای من با یه جوک دانشگاه رو تبریک گفت ولی برای تو یه جور دیگه ؟!

من که هیچی به ذهنم نرسیده بود گفتم :

عسل _ خب حتما نخواسته مثه هم شه ..!!

ملیکا _ یه بار دیگه اس ام اس اش رو بخون ....

من گوشیم رو برداشتم و برای بار هزارم اس ام اس سیاوش ر خوندم ...

عسل _ گرما یعنی نفس های تو ....دست های تو .... آغوش تو .... من به خورشید ایمان ندارم ..... عسل جان قبولیت رو تو دانشگاه تبریک میگم .... (سیاوش)

ملیکا لبخندی زد و گفت :

ملیکا _ خب

عسل _ خب به جمالت ....

ملیکا _ عسل از دست تو .....

"بعد بلند شد رفت با آرین صحبت کنه ..منم که هیچی از حرفاش سر در نیاورده بودم شونه هام رو بالا انداختم و به رویا رفتم "

=================

سرم رو تکیه داده بودم به دستم و داشتم به استاد که داشت بی وقفه حرف میزد گوش میکردم ..... جَو خواب آلود کلاس منو هم کسل کرده بود و کلاس برام خسته کننده شده بود و حوصله ی گوش دادن به درس رو نداشتم....همین موضوع یه بهونه ای بود تا چشمم تو کلاس بچرخه ....سمت راست کلاس رو نگاه کردم .... ردیف دوم ....لباس شلوارش رو با رنگ چشماش ست کرده بود..یه شلوار کبریتیه قهوه ای تیره لباسش هم کمی روشن تر بود ....شانس آوردم پشتش به من بود ...و منی که بهش خیره شده بودم رو نمیدید...
نگاه کردن بهش منو برد به یک ساعت پیش ..درست لحظه ای که از یه کلاس خسته کننده پام رو توی این کلاس گذاشته بودم ...البته کلاس زیاد خسته کننده نبود غر غر کردن های ملیکا که تو دانشگاه هم تمومی نداشت اون خسته ام میکرده بود....
از وقتی که پامون رو توی دانشگاه گذاشته بودیم طبق عادت کلاسامون رو یه طور برمیداشتیم ...و ملیکا هم مجبور شده بود این ترم طبق نظر من انتخاب واحد کنه ...غر زدناش هم از این بود که دوست نداشت کلاسی رو با ترم های بالا بگیره ....
دیگه از دست غر زدناش خسته و کلافه بودم .....اصلا حواسم به کسایی که تو کلاس نشسته بودن نبود ...بعد از این که نشستم ملیکا که صندلی بغلی من بود محکم زد تو بازوی من که اصلا تو این دنیا نبودم... فکر کردم غر حرفاش هنوز تموم نشده ..با کلافگی برگشتم سمتش و گفتم
عسل _ وای ملی خستم کردی ....چی میگی تو ؟؟
"ملیکا با ذوق داشت طرف راست رو نگاه میکرد مسیر نگاهش رو دنبال کردم ....از بد شانسی من بود یا خوش شانسی نمیدونم ...ولی دیدمش....همون کسی که به خاطرش تموم غر های ملی رو تحمل کرده بودم .... با خوشحالی به طرف ملی برگشتم ..... ملی با شیطونی نگام میکرد گفت :
ملیکا _ شانست رو قربون عسل بانو
"واقعا از خوشحالی نمیدونستم چی بگم فقط مثه ماهی ای که از افتاده باشه بیرون دهنم باز و بسته میشد"
ملیکا خندید و گفت :
ملیکا _پس نیوفتی تو .....!!!!!!
عسل _این تا الان کجا بود ....
ملیکا _غیبت خورده هر چی نیومده دیگه ..... چرا اصلا ما نفهمیدیم ...این تو کلاسمونه ؟؟ ولی عسلی شانس آوردی....به خاطر تو دیگه از امروز غر سرت نمیزنم....
حرفش روادامه دادم و در حالی که اداش رو در میاوردم گفتم
عسل _"تو یه تحقیق میکردی از اشکان , که این این ترم تو فلان کلاس هست یا نه ..تا مجبور نباشیم یه سری الاغ زبون نفهم رو تحمل کنیم "
دو تایی با هم غش غش خندیدم که ملیکا گفت :
ملیکا _مگه دروغ میگفتم ؟ تیکه هاشون رو میتونستی تحمل کنی؟
عسل _ نه ..ولی از الان به بعد میشه....
"استاد وارد کلاس شد"
در حالی که بلند میشد گفت :
ملیکا_ فقط به خاطر تو ....
"وقتی که استاد داشت حضور, غیاب میکرد ...تا اسم منو خوند ..برگشت پشت و با تعجب نگاه کرد که منو ملی با سر بهش سلام کردیم ...با همون گنگی که داشت ..با یه لبخند زد و جواب سلاممون رو داد ....
""با صدای استاد که داشت یه جای مهم رو توضیح میداد از رویام اومدم بیرون از درس دادن خسته نشده بود ..به ساعتم نگاه کردم ...یک ربع مونده بود تموم شه ...منم که اصلا حوصله نداشتم, بیخیال گوش دادن شدم و دوباره سمت نیما برگشتم
" واقعا چی تو چشمای صحراییش بود که منو غرق خودش میکرد ؟"
===================

بالاخره استاد از حرف زدن خسته شد و با یه خداحافظی کلاس رو ترک کرد.....
ملیکا دو تا زد بهم و گفت:
ملیکا _چشمات خشک نشد دختر؟
با خنده به ملیکا که بالا سرم بود نگاه کردم و گفتم :
عسل _نه خیر خشک نشد ...بعدش ..من که اصلا حواسم بهش نبود ....
ملیکا_از چشمات معلومه ..!!
عسل _خستگی چشمام به خاطر غر غر های شماست .....
"به طرف میزش نگاه کردم که انگار منتظر ما بود ....سر پا وایساده بود و به من و ملی نگاه میکرد...تا چشمم بهش افتاد رشته ی افکارم از دستم رفت که بعد از یه مکث گفتم"
عسل _که ایشالا.. از این به بعد چیزی نمیگی ...ملی انگار منتظر ماست بیا بریم ....
"به همراه ملیکا راه افتادیم ..وقتی از در کلاس داشتیم میرفتیم بیرون که از پشت صدامون کرد "
برگشتیم سمتش که با همون مهربونی همیشگی که تو صداش بود ....گفت :
نیما _ من واقعا خوشحالم که این ترم ...با هم تو یه کلاسیم....
"من که از سردی دستام معلوم بود هول شدم ملیکا سریع رشته ی کلام رو دستش گرفت و گفت :
ملیکـا_ما هم همینطور ...راستش نمیدونستیم شما هم اینجا هستید ...
"نیما با خنده گفت"
نیما_دوست ندارید برم ؟؟
ملیکا که از جواب نیما شوک زده شده بود گفت :
ملیکا_ نه منظورم این بود که از اول ترم ندیدیمتون راستش یه کم تعجب کردیم ....
نیما_بله یه کم گرفتار بودم ....نتونستم بیام ....
من که تا اون لحظه ساکت بودم گفتم:
عسل _گیر نداد استاد که چرا ..!!
"سریع پرید وسط حرفم و گفت :
نیمــا_ نه نه ...مشکلی نبود ...
"من که احساس میکردم یه کم بیش از حد رنگ و روم پریده ...سریع از نیما خداحافظی کردم و به همراه ملیکا به سمت در خروجی دانشگاه رفتیم ....تو حیاط یه نگاه به ملیکا کردم ....
یه شدت به یه موضوعی داشت فکر میکرد ....این رو از اخمی که تو چهره اش بود تشخیص دادم ...
صداش کردم ....
عسل_ ملی ...
ملیکا_هوووم؟!
"وقتی عصبی بود اینطوری جواب میداد "
دوباره گفتم :
عسل _ به غرق نجات احتیاجی نداری؟
ملیکا _برای؟
عسل_ نجات دادن از افکارت ؟!!!
ملیکا خنده ای کرد و گفت: نه ...به تو فکر میکنم ...
با تعجب گفتم :
عسل _ من ؟؟؟؟؟
ملیکا خندید و گفت :
ملیکا _اگه میدونستم خوشحال میشی ...زود تر از اینا بت فکر میکردم.....
خنده ای کردم و گفتم :
عسل _ مسخره ...!!!
ملیکا با یکم فکر گفت :
ملیکا _ عسل ...!!
عسل _بله ؟؟!
ملیکا _دوستش داری؟
عسل _کی رو ؟!
ملیکا _بقال سر کوچه رو میگم ....
"خنده ام گرفته بود ولی حوصله ی شوخی داشتم با یه ذوقی گفتم گفتم ":
عسل _ مگه سر کوچه بقالی زدن ....؟!!!
ملیکا_آره بابا ....طرف مثه رستم ه !!!
"با این که از خنده داشتم میمردم ..ولی با همون قیافه ی حق به جانب گفتم "
عسل _من که نمیدونستم .... شاید هستم ها ؟!
"ملیکا با خنده در حالی که حرسش گرفته بود گفت : "
ملیکا _بیشعور ..مگه من با تو شوخی دارم؟ تروخدا قیافش رو ببین ....از خوشحالی داره دق میکنه ...
با خنده گفتم
عسل _شوخی بود ..اه ه ه ه ....حیـــــــــــــــــــف ..!!!!
"دیدم ملیکا ساکت شده ..به طرفش برگشتم و گفتم :
عسل_هــآن ؟؟ آهــآن ...بله .....ببخشید خب ....
"اخمش داشت شدید تر میشد که گفتم :
عسل _بابا غلط کردم خوبه ؟
"تا اینو گفتم ملیکا شروع کرد به خندیدن و گفت :...."
ملیکا _ مگه چی گفتم ؟
عسل _با نگاهت یه کتک حسابی زدی ....گفتم سریع عذر خواهی کنم تا این قدرتی که تو چشماته تو دستات جمع نشه ....
ملیکا_نه نگران نباش ...جنگ و دعوا برای خونه است ...اینجا خودمو جلو بچه های دانشگاه که بد نام نمیکنم ...
عسل _ اووووم ....
ملیکا _چی شد جواب ندادی !!!؟
عسل _عاشق کی ؟
ملیکا_ای بابا ..باز این سوال مسخره رو تکرار کرد ....نیما دیگه ...
به آسمون نگاه کردم ....ابریه ابری بود ....میخواست بباره ....
از خودم سوال ملیکا رو پرسیدم .....!!!
واقعــآ عاشقش بودم ؟

 نـــه !!
ملیکا _هوووم ؟
_جواب سوالت رو میگم ...
ملیکا _خب ..
_به جمالت ....میگم عاشقش نیستم ...
ملیکا _پس دوستش داری...
_بازم نه ....
ملیکا_رفتارت یه چیز دیگه نشون میده ....
_رفتارم اشتباه میکنه ...
ملیکا_پس سعی نکن عاشقش بشی ..!
_کی خواست عاشقش شه ؟
ملیکا _خب حالا ببین کی گفتم ..!!
"داشتم به حرف ملیکا فکر میکردم و تو کیفم داشتم دنبال سویج ماشین میگشتم "
"ببخشید"
صدای یه نفر از پشت سرمون بود ...با رنگ و روی پریده به سمت صدا برگشتیم ....
تا نیما رو دیدم به ماشین تکیه دادم و دستم رو گذاشتم روی قلبم ....که نیما گفت :
نیما_ ترسوندمتون
ملیکا _ نــــــــــــَه بابا ...اختیار دارید ..بعد زیر لبی گفت : چه حلال زاده
با خنده گفتم :
_ما و ترس ؟ نه بابا ..آدم روز روشن تو این کوچه که پرنده پر نمیزنه آدم از چی بترسه؟
زمین رو نگاه کرد و با مِـن من گفت :
ببخشید ..به خدا قصد ترسوندتون رو نداشتم ...
"اشکان رو دیدم که داره میاد سمتمون .."
نیما _ من فقط میخواستم ببینم ....
اشکان پرید وسط حرفش و گفت :
اشکان _ هوی آقا .....مزاحم نشو ....
"نوبت نیما بود که رنگ و روش بپره برگشت پشت که چیزی بگه تا چشمش به اشکان خورد شروع کرد به خندیدن ....
اشکان هم تا فهمید نیماست گفت :
اشکان _ اِ اِ ؟ تویی؟ مزاحم شو پــَس ..فک کردم غریبه است ....
ملیکا _ غیرتت رو قربون ...
اشکان _ خدا نکنه ..
ملیکا _ که چی ؟
اشکان با شیطنت همیشگیش گفت :
اشکان _ قربونم بری دیگه ...
همه مون خندیدیم که نیما گفت :
نیما _غرض از مزاحمت این بود که میخواستم بگم هوا ابریه ..اگه ماشین ندارید من برسونمتون....
با پا در حالی که به ماشینم تکیه داده بودم به سپر زدم و با خنده گفتم :
_این ابوقراضه ماشین منه ...
"بعد همه گی از نیما تشکر کردیم "
بعد ازا ین که نیما رفت من و ملیکا که خیلی هوس کرده بودیم اذیتش کنیم تکه دادیم به ماشین و دست به سینه نگاش کردیم ...
چشماش رو یه ذره کوچیک کرد و گفت :
اشکان_ این جوجه از کی دور و برتون مبپلکه ؟!!!!
"من یه ذره چپ چپ نگاش کردم که گفت :
اشکان _ آره بابا پسره خوبیه ..هر وقت ماشین نداشتی با این بیا ....
دوباره چپ چپ بهش نگاه کردم و به سمت در ماشین راه افتادم ...دزدگیر رو زدم و به همراه ملیکا سوار شدیم ....ماشین رو روشن کردم که مثلا میخوام راه بیوفتم ....سریع اشکان اومد بشینه که قفل در رو زدم ...."
اشکان گفت :
اشکان _ چیه بابا ؟!
شیشه رو یه کم کشیدم پایین و گفتم ...
_چی چیه ؟
اشکان _ نمیذارید سوار شم ....؟
_ نچ ...!
اشکان _ چرا ؟
" تو دلم داشتم از خنده میمردم اما خودم رو نگه داشتم و گفتم :
_ من آدم های بی غیرت رو سوار نمیکنم ....
اشکان خندید و گفت :
اشکان _ من بی غیرتم ؟ اختیار دارید بابا ...من به غیرتی دارم ....که ..نمیدونی ...در رو باز کن بشینم بت بگم ..
ابروهام رو به معنی نه بالا بردم که دوباره گفت :
اشکان _ بابا بچه های محل بهم میگن اشکان غیرت ..حالا در رو باز کن که بارون گرفته .....
ملیکا با یه حالت که مثلا خیلی تعجب کرده گفت :
ملیکا _ اشکان یه بار دیگه بگو چی ؟؟ غیرت ؟؟ برو بابا مردا غیرت دارن نه تو ....
اشکان _آره ملیکا خانوم ...که اینطور ....باشه ....
"با یه ذره مکث گفت :
اشکان _بابا من از دست شما چی کار کنم ؟بی غیرت میشم ..چپ چپ نگاه میکنید ..با غیرت میشم یه طور دیگه ... من آخه از دست شما چی کار کنم؟
_آدم شو ...
اشکان _ نه کاره سختیه ....همون غیرت متغییر میشم بهتره....
"دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم "
خندیدم ....
اشکان _خب حالا در رو باز کن ....
_بازم نچ...
با یه حالت قهر پشتش رو کرد به ما و به سمت سر کوچه راه افتاد ...
دنده عقب گرفتم و بهش رسیدم همینطوری من میرفتم اون میرفتم که اشکان گفت :
اشکان _منت نکشید سوار نمیشم ....
_کی منت کشید خواستم بپرسم واقعا مردی؟!
"خیس بارون شده بود ..روش برگردوند و گفت :"
اشکان _گیر ندید شماره نمیدم ....
"دیگه واقعا دلم براش سوخت ترسیدم سرما بخوره....
بهش گفتم :
_ آقای بی هویت ...بشین ...
نچی گفت و ادامه ی راهش رو رفت ...
مجبور بودم از رمز طلاییم که همیشه برای اشکان کار میکرد استفاده کنم
_ جون عسلی ....
وایساد و یا خنده گفت :
اشکان _از دست تو عسل
"بالاخره سوار ماشین شد و گفت .."
اشکان _والا به خدا دوره زمونه عوض شده ....دخترا دنبال پسرا می افتن ..نچ نچ نچ ...
ملیکا به طرف من برگشت و گفت :
باد زده به مخش ...واویلا ......
"دو تاییمون خندیدیم که گفتم "
_آقا چرا ماشینت رو نیاوردی؟
اشکان _ خواهرم هوا آلوده شه برای یه نفر؟
"با مکث گفت "
اشکان _حالا هوام ابری بود نیاوردم ....
_چرا ؟
اشکان _ چند روز پیش بردمش کارواش....بنزینش رو تازه زدم ....حیف بود .....
من و ملیکا که از خنده مردیم ..سرم رو با یه حالت تاسف تکون دادم و به سمت خونه راه افتادم
عسل _لجبازی نکن ملی ,بلند شو بریم ....
ملیکا _ اه اه از دست تو .... من از اینجا تکون نمیخورم ....به زور خودمو گرم کردم ..بعد تو این هوا ...پاشم برم پیاده روی قندیل ببندم ...؟!
"در حالی که خودم رو تو آینه نگاه میکردم گفتم "
عسل _ملی از دست میدی این هوا رو هـــا ..!
ملیکا_این هوا از دست دان نداره ....توام از اینه دل بکن ....برو سریع بیا ...من خونه تنها بمونم حوصله ام سر میره ...
"کلاه سفیدم رو روی سرم مرتب کردم و از آینه دل کندم و به طرفش برگشتم "
عسل_خب می اومدی تا تو خونه حوصله ات سر نره...
"با عصبانیت سمتم برگشت ..حقم داشت ...ملی سرمایی بود ....منم خیلی بهش گیر داده بودم که همراه من بیاد پیاده روی "
سریع خودم رو مظلوم کردم و با یه حالت بچه گونه ای زدم و گفتم :
عسل _ خــُف ..فــِفَخشی خالــه ملی ...
ملیکا لبخندی به لب زد و گفت :
ملیکا_رنگ موهات رو روشن که کردی ...کلاه سفید هم که خیلی بت میاد ...مثه بچه ها شدی واقعا ...خاله قربونت بره ...
قهقه ای زدم و گفتم .....
عسل _جونت سلامت مادر ....
برگشتم سمتش و گقتم
عسل _ خوبم ؟!
ملیکا با دقت بهم نگاه کرد و گفت :
ملیکا _عالیه ..ولی تو برف بری گم نشی یه وقت ..
"اوووم"
بافتنیه تنت که سفیده ....ساقت هم سفیده ...کلاه تم همینطور ...اوم ...بوت هاتم که سفیده ....جای آدم برفی نگیرنت .!!!
"خنده ای کردم و گفتم :
عسل _ نه مراقبم ....
"از خونه زدم بیرون ....برف سنگین تر شده بود ....امتحانام تموم شده بود ..یه هفته خونه نشین شده بودم...."
بهترین حس توی هوای برفی اینه که روی برف ها راه بری....صدایی که زیر پات میاد بهترین صداست ....
تو فاز خودم بودم ..اصلا حواسم به این دنیا نبود ...تو خیابون های خلوت شهرک قدم میزدم ....که صدای بد موقع ی یک نفر منو از دنیای خودم کشید بیرون :
اشکان _ خانوم ببخشید ..یه سوال داشتم ...آدم برفی ها هم راه میرن ؟
برگشتــم سمتش ....
یک بار نشده بود من این اشکان رو ببینم و نخندم ..!
"انگار از یه وانت آویرون شده باشه ..از ماشین ...نیما آویزون بود ...
نبما هم تو اون مدتی که تو دانشگاهشون قبول شده بودم یه جوری به بودنش عادت کرده بودم ...دیگه واهمه ازش نداشتم ...مثه دوست های دیگه ام باش رفتار میکردم ... نیما هم با گروه ما صمیمی شده بود و بیشتر وقت ها با ما می اومد بیرون....ولی هنوز یه جورایی ترس از نگاهش تو وجودم مونده بود....
قهقه ی بلندی زدم و گفتم ...:
عسل _ به خودت رحم نمیکنی به نیمای بیچاره رحم کن ...کلاس ماشین رو آوردی پایین که ...
اشکان _اَ اَ ..نیما آدم برفیه راه که نمیره هیچ ..حرفم زد ...
"خندیدم و به طرف ماشین راه افتادم ....تا اومدم در رو باز کنم ....اشکان قفل در رو زد ....
"انگار نوبت اشکان بود تا منو اذیت کنه "
عسل _ چی شد یهویی ؟
اشکان لبخندی زد و گفت :
اشکان_متاسفانه از پذیرفتن خانوم های بد حجاب معذوریم....
عسل _ من بد حجابم ؟
اشکان _ نه , زبونت رو گاز بگیر ...
سرم رو آوردم پایین تر تا نیما رو ببینم .. گفتم:
_آقا نیما شما بگید ..من بد حجابم ؟
نیما یه کم نگاه کرد و گفت :
_نه.
به طرف اشکان برگشت و گفت :
_اشکان اذیتش نکن...
"بعد در ماشین رو باز کرد ...منم فرصت رو از دست ندادم سریع تو ماشین نشستم که صدای اعتراض اشکان بلند شد "
اشکان _ ای بابا ..نیما ...چرا این رو سوار کردی؟
بعد با یه حالتی که مثلا عصبانی شده گوشیش برداشت و گرفت گوشش :
اشکان _ سلام...نه نه ...نزدیکیم ..داریم میرسیم دیگه ...اه چقدر سوال میپرسی....ببین ..یه مانتو از تو کمدت بردار بیار ...
_....!
اشکان _یعنی چی که نداری؟
_..!
اشکان_مگه فقط دخترا لازم دارن؟
_..!!
اشکان_ آخه کی گفته برای خودم میخوام؟
_...؟!
اشکان_خب از خواهرت بگیر..؟!
_..؟!
اشکان _ول کن بابا ...پیرم کردی ..حاضر شو ..نزدیکیم ...
"بعد از این که خنده هام تموم شد ...رومو به طرف اشکان برگردوندم و گفتم "
عسل_ علیک سلام ...
اشکان برگشت پشت و گفت :
اشکان _اِ؟ باز تو حواس منو پرت کردی نذاشتی عرض ادب کنم
باهاش دست دادم که یهو در حالی که دستم توی دستش بود با تعجب برگست پشت ، با یه حالت پرسشی بهش نگاه کردم که گفـت :
اشکان _ عسل تو با چیزی به نام دستکش آشنایی؟
"خنده ای کردم و گفتم "
عسل_ چطور؟
اشکان _دستات یخ زده ...
عسل _ تو زمستون میخوای دستم آتیش بگبره ...
اشکان با یه ذره من من گفت :
_والا چه عرض کنم ؟ دستت که تو جادو خوبه ..خدا رو چه دیدی شاید یه چیزی زیر لب خوندی بهو آتیش گرفت ....حالا واقعا دستکشات کو ؟
"بلند خندیدم و از توی جیبام دستکش هام رو در آوردم و جلوی صورتم گرفتم و گفتم :
عسل _ این ها رو میگی؟
"برگشت و شروع کرد برام دست زدن و گفت "
اشکان _دیدی نیمـآ ..این دختره جادوگره ..از تو جیباش دستکش در آورد ...حالا یه خرگوش هم از تو کلات در بیار ...زود باش...
"لبام رو جمع کردم که مثلا جلوی نیما آبرو داری کنه .."
اشکان _ این اَووووو یعنی چی؟ بابا نیما هم از خودمونه ..بذار با همکار جدید شرکتشون آشنا شه ...
"تا این رو گفت انگار یه چیزی یاد نیما اومده باشه گفت:
نیما_آهان ..راستی اشکان بهم گفت دنبال کار میگردین ...چرا خودتون بهم نگفتین ؟
عسل_راستش به اشکان سپرده بودم برام کار پیدا کنه ...نمیدونستم پدر شما شرکت مهندسی داره !
نیما_آهان ...حالا به اشکان هم گفته بودم بهتون بگه ..شما شنبه ی همین هفته بیاید دفتر ...
"بعد از توی جیبش یه کارت در آورد بهم داد و گفت "
نیما_آدرس دفتر هم روشه ....
"ازش تشکر کردم و کارت و گذاشتم توی جیبم "

پتو رو محکم تر دو خودم پیچیدم و به ملیکا که داشت غرغر کنان از اتاق میرفت بیرون نگاه کردم"
با خنده روم رو کردم طرف آرین :
عسل_ یک کلام گفتم بیرون چقدر سرد بود ...
"آرین بلند بلند خندید و گفت "
آرین _ حتما خودش قهوه هوس کرده بود ...انداخت گردن تو ....
"خندیدم و نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم "
عسل _ حتمـآ
و بلافاصله گفتم :
عسل_ شرکت اون دوستت ....نیمـا ...رفتی؟
یه ذره فکر کرد و گفت :
آرین _آره خیلی اونجا میرم...
عسل_ چطوریه ؟
آرین_مثه بقیه ی شرکت ها ...
"ملیکا با سه تا قهوه اومد "
ملیکا_ دور هم بودیم میگفتی اشکان هم بیاد ....
"خنده ای کردم و گفتم "
عسل_ همینه دیگه مامانت اینا تنهات نمیذارن ..میدونن دو دقیقه ای خونه رو میذاری روی سرت ...
"بلند شدم و در حالی که قهوه ام رو بر میداشتم گفتم "
عسل _ تازه اشکان رو که میشناسی ..نیازی به دعوت نداره ..وقتی منو رسوند گفت ..خونه رو آتیش نزنید عصر میام پیشتون ..
"قهوه ام رو برداشتم و به طرف ملیکا گرفتم . گفتم "
عسل _ بابت اینم ممنون ... من میرم اتاق تو ..
ملیکا _ باشه چیزی خواستی صدام کن ...
"میخواستم تنهاشون بذارم ..به هر بهونه ای که میشد ..دوست نداشتم مثه فضول ها بشینم کنارشون و به حرفاشون گوش بدم ...رفتم اتاق ملی ... پرده ی اتاقش رو زدم کنار و همونجا نشستم کنار شومینه و شروع کردم به بو کردن قهوه ام ...برف همچنان میبارید ...
رفتم تو فکر ...دلم شور میزد برای پس فردا ....برای این که کمتر دلواپس باشم ..لپ تاپم رو باز کردم تا ایمیلم رو چک کنم ...یکی از ایمیل ها مادرم بود ..عکس سوغاتی هایی که برای من خریده بود رو فرستاده بود ...با این کارش لبخندی رو آورد روی لبم ...تا اومدم ایمیلم رو ببندم ...چشمم خورد به یه ایمیل جدید از اشکان ...اینجا هم ول کن نبود ... موضوع ایمیل شکار لحظه ها بود ..
خندیدم و ایمیل رو باز کردم ...تا ایمیل باز شد ...اونقدر خندیدم که اشک توی چشمام جمع شد...ظهر وسط برف بازی پام سر خورد و داشتم می افتادم که سیاوش من رو روی هوا گرفت ...یه سری دیگه هم عکس های دسته جمعی مون بود ...که با آدم برفی که از همه مون بزرگ تر بود گرفته بودیم ...وقتی رسیدم به یکی از عکس ها ...نگاهش باز دلم رو لرزوند ...عکس خیلی قشنگی بود ..فقط من و نیما تو عکس بودیم ... سمت راست من بودم و وسط اون آدم برفیه ...و سمت چپ نیما ...تو عکس هم ترس از چشماش ولم نمیکرد ...هر دو مون طوری خندیده بودم انگار تا حالا با هیچ غمی آشنا نبودیم ....
عکس رو سیو کردم و ریختم توی فلش تا در اولین فرصت چاپش کنم ... تا فلش رو خواستم بذارم توی جیبم دستم خورد به یه چیزی ..درش آوردم...همون کارتی بود که تو ماشین بهم داده بود "
چشمم روی نوشته های برگه چرخید ...
"مهندس نیما راد "
صدای ملیکا منو از توی رویا کشید بیرون ....
ملیکا_ بذار ببینم توی کارت چی نوشته که دو ساعته خیره بهشی...
سریع کارت رو گذاشتم توی جیبم و گفتم :
_چیز خاصی نیس ....چطور ؟
ملیکا _دو ساعته دارم صدات میکنم ...نمیشنوی که ...
عسل _چی شده مگه .؟
ملیکا _ اشکان و سیاوشینا اومدن ....
"بعد دست منو کشون و برد پایین "

با اصرار ملیکا بچه ها اون شب تصمیم گرفتن پیش ما بمونن ... قبل از خواب فکر های مختلف اجازه ی خوابیدن بهم رو نمیداد روم رو کردم به طرف ملیکا ...اونم خوابش نبرده بود ....
"لبخندی زدم و گفتم "
عسل _ تو چرا خوابت نمیبره ؟
ملیکا _هیچی ... حوصله خوابیدن ندارم
"خندیدم و گفتم "
عسل _ مگه خوابیدن هم حوصبه میخواد
ملیکا چشمکی زد و گفت :
ملیکا_ حالـــآ ....
"بعد یه سک

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 19
بازدید هفته : 23
بازدید ماه : 20
بازدید کل : 11665
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس